درباره
نقد و بررسی فیلم
Haywire (غیر قابل کنترل)
منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3 از 4)
فیلم
Haywire ساخته ی «استیون سودربرگ» Steven Soderbergh، نمونه ی برجسته ای
برای نشان دادن نهایت استفاده ی مفید از طول زمان نمایش یک فیلم به شمار می
رود. در عصر حاضر سینما، که فیلم های اکشن اکثراً توهم شاهکار بودن دارند و
اکشن های ضعیف و بی معنی هم به کمتر از دو ساعت راضی نمی شوند، چنین خصیصه
ای نادر و غیر معمول به نظر می رسد. در واقع شاید به نظر بعضی ها زمان
فیلم Haywire بیش از حد کوتاه باشد. این فیلم در نوع خودش و بی آنکه مخاطب
را زیاد درگیر کند، به اندازه ی کافی تماشایی و لذت بخش هست که اگر ده یا
پانزده دقیقه ی دیگر هم به زمان آن اضافه می شد، تماشاگر را خسته نمی کرد.
ولی باز هم امکانش بود که با اضافه شدن زمان، ریتم فیلم دیگر به این شدت
سریع و نفس گیر نباشد. جریان پیشروی داستان و روایت تنها در مواقعی که
آماده سازی اطلاعات و زمینه ی وقوع اتفاقات صحنه ی بعد لازم به نظر می رسد،
کمی آهسته می شود. این فیلم یکی از آثار مهم کارگردان خود به شمار می رود،
گرچه به نظر می رسد او در روند ساخت این فیلم تا حدودی در برابر میل
همیشگی خود برای ایجاد صحنه های هنری عجیب و غریب مقاومت کرده است. صحنه
های خشونت بار و بی رحمانه ی فیلم آنقدر زیاد هستند که نمی شود فکر کرد
فیلمی که Soderbergh ساخته، یک فیلم هنری است و جنبه های هنری آن در پس
ظاهر اکشن پنهان شده اند.
Soderbergh
به انتخاب خلاقانه ی بازیگران فیلم هایش شهرت دارد. با اینکه بدش نمی آید
از ستاره های مشهوری در حد «جولیا رابرتز» Julia Roberts یا «جورج کلونی»
George Clooney استفاده کند تا فیلم هایش کمی هم جنبه ی هالیوودی پیدا
کنند، اما در پیش گرفتن روش های غیر عادی و خلاف عرف هم از خصوصیات شناخته
شده ی اوست. او برای فیلم «تجربه ی دوست دختر داشتن» The Girlfriend
Experience، با گشتی در دنیای فیلم های بزرگسالان the adult industry،
Sasha Grey را برای بازی در فیلم خود برگزید. و حالا برای فیلم Haywire به
سراغ دنیای هنرهای رزمی ترکیبی/ Mixed Martial Arts رفته و Gina Carano را
انتخاب کرده است. قبل از این Carano چندین بار در نقش خودش در فیلم های
سینمایی و تلویزیونی ظاهر شده بود، اما تجربه ی چندانی برای بازی در قالب
یک شخصیت داستانی نداشت. با وجود اینکه سایر بازیگران اغلب مشهور و با
تجربه هستند، اگر Carano نقش خود را به خوبی ایفا نمی کرد، نتیجه ی کار
فاجعه آمیز بود. Soderbergh محیط پیرامون بازیگر تازه کار خود را با حضور
چهره های شناخته شده ای مانند Ewan McGregor، Michael Fassbender، Antonio
Banderas، Michael Douglas و Bill Paxton پر می کند. بازی Carano در این
نقش او را نامزد جایزه ی اسکار نمی کند، اما او شایستگی خود را ثابت کرده
است و با حضور او دیگر لازم نیست برای صحنه های درگیری و زد و خورد از حقه
های سینمایی و بدلکاران استفاده کرد. شاید از این به بعد قهرمان ( یا
قهرمان زن) فیلم های اکشن او باشد. جای چنین قهرمانی در دوره ی کنونی سینما
خالی ست. در حال حاضر جذابترین قهرمان فیلم های اکشن «مت دیمون» Matt
Damon است، اما او اکنون آنقدر در دنیای بازیگری پیشرفت کرده که نمی شود
توقع داشت مدام درگیر فیلم های اکشن و زد و خورد دار باشد.
جانمایه
ی اصلی Haywire به فیلم های «هویت بورن» Bourne Identity یا «جواز قتل»
License to Kill شبیه است. خط داستانی از همان الگوی همیشگی فیلم های تریلر
جاسوسی پیروی می کند. مأمور زبده ای که مورد خیانت مافوق های خود قرار
گرفته و دستور کشته شدنش صادر شده است، اوضاع را به نفع خود تغییر می دهد و
به دنبال آنها می گردد تا بی گناهی خود را ثابت کند و انتقام بگیرد. در
این فیلم مالوری کین (با بازی Gina Carano) مستقیماً برای سازمان جاسوسی
آمریکا/CIA یا سازمان جاسوسی انگلیس/MI6 کار نمی کند. او عضو گروهی است که
به صورت غیر مستقیم مأموریت های دشوار و پیچیده ای را انجام می دهند که
مأموران دولتی مانند کوبلنز (با بازیMichael Douglas) بایستی بتوانند بی
اطلاعی و بی خبری خود از وقوع آنها را ثابت کرده و باور پذیر جلوه دهند.
بعد از به انجام رساندن مأموریتی در بارسلونا، مافوق مالوری، کنت (با بازی
Ewan McGregor) او را به دوبلین می فرستد. قرار است آنجا او به پاول (با
بازی Michael Fassbender) ملحق شود و با کمک هم مأموریت جدیدی را تکمیل
کنند. کل ماجرا توطئه و ظاهر سازی است و در پی آن سلسله وقایعی رخ می دهد
که به صحنه ی زد و خورد شدید مالوری و دوست پسر سابقش آرون (با بازی
Channing Tatum) در رستورانی در شمال نیویورک ختم می شود. این همان صحنه ای
ست که در سکانس افتتاحیه ی فیلم می بینیم.
Soderbergh
تصمیم گرفته است تا دو سوم زمان فیلم به حالت فلش بک/ بازگویی داستان
اختصاص پیدا کند و تنها 30 دقیقه ی پایانی در "زمان حال" می گذرد. اصل
ماجرا در دوبلین اتفاق می افتد، و کل این اتفاقات بخشی از چیزهایی است که
مالوری برای یک فرد نیکوکار (Michael Angarano) که موقع دعوا با آرون به
کمک او می آید، تعریف می کند.
دلیلی
منطقی برای انتخاب این سبک روایی وجود دارد. به کمک این سبک تمرکز داستان
بر روی اتفاقات مهمی است که در بارسلونا و دوبلین افتاده اند و نیازی نیست
برای ایجاد ارتباط بین آنها از ماجراهای فرعی استفاده کرد. حالا که مالوری
داستان را تعریف می کند، فیلم می تواند هر جا که لازم است از نمایش ماجراها
سر باز زند و از گفته های او برای پاسخ به سؤالات بهره جوید. فیلم Haywire
به پشتوانه ی همین روش موفق شده است داستان خود را در چنین زمان کوتاهی
روایت کند و به انجام برساند. اگر کارگردان شیوه ای عادی تر در پیش می
گرفت، فیلم حداقل پانزده دقیقه طولانی تر می شد.
ویژگی
مثبت فیلم Haywire جلوه های بصری آن است. فیلمبرداری آن مانند سایر فیلم
های اکشن نیست. از آنجایی که Soderbergh شخصاً تصویربرداری فیلم هایش را
انجام می دهد، لازم نیست اعتبار و تحسین حاصل از این روش را با کسی تقسیم
کند. شیوه ی تصویربردای نماهای انتخاب شده بسیار متنوع و متفاوت هستند:
نماهای سیاه و سفید. نماهایی با فیلترهای رنگی اشباع زدایی شده
/Desaturated. فیلمبرداری از بالای سر، نماهایی که با دوربین روی شانه
گرفته شده اند، نماهایی که با دوربین روی دست گرفته شده اند (این نما ها
تنها در صحنه های اولیه لرزان هستند). گرچه به نظر می رسد بعضی از نماهای
انتخاب شده توسط کارگردان منطق و نظم خاصی را دنبال نمی کنند، اما باقی
آنها در راه دستیابی به هدفی خاص به کار گرفته شده اند. به عنوان مثال
میتوان به قسمتی از فیلم اشاره کرد که مالوری در خیابان قدم برمی دارد و می
خواهد از چنگال کسی که قصد کشتنش را دارد فرار کند. نماهای انتخاب شده در
انتقال تنش و هیجان لازم به مخاطب موفق عمل می کنند. نمای از روبرو که پس
زمینه ی تصویر را از بالای شانه ی او نشان می دهد. خطری که او را تهدید می
کند از جانب مردی است که آن طرف خیابان به موازات او قدم بر می دارد؟ یا
ماشینی که از کنار پیاده رو حرکت می کند؟ یا در یکی از خیابان های فرعی
پنهان شده است؟ و یا اصلاً خطری در کار نیست و مالوری دچار پارانویا/ جنون
ایجاد سوءظن شده است؟
سکانس
های مبارزه طولانی و بی رحمانه هستند. مانند اکثر فیلم های تریلر اکشن،
شخصیت ها زیر ضرباتی دوام می آورند که تنها موجودات فوق بشری قادر به تحمل
آنها هستند. چندین بار پیش می آید که مالوری به شدت کتک می خورد اما با این
وجود هنوز هم زیبایی خود را حفظ کرده است. البته تنها بعد از یک صحنه ی
درگیری به خصوص، حس می کند مجبور است کبودی های صورتش را با آرایش کردن
بپوشاند. گوشه ای از خلاقیت کارگردان در صحنه ی تعقیب ماشین ها در برف به
چشم می خورد، و انگار سعی شده در کل فیلم ته مایه ای از شوخ طبعی هم
گنجانده شود. البته خنده دارترین چیز در فیلم شیوه ی تعقیب و گریز ماشین
هاست.
مانند
اکثر فیلم های این چنینی، در خط داستانی Haywire هم سؤالات بی جواب و گاف
هایی دیده می شود. اما نویسنده ی فیلمنامه Lem Dobbs که علاوه بر چندین کار
دیگر، فیلمنامه ی فیلم های «شهر تاریک» Dark City و «سرباز انگلیسی» The
Limey (به کارگردانی Soderbergh) را هم نوشته است، آنقدر به قابلیت داستان
گویی خود اطمینان دارد که مطمئن باشد این گاف ها در همان لحظه به چشم مخاطب
نمی آیند. فرقی نمی کند که Soderberghرا کارگردانی صاحب سبک بدانیم و یا
یکی از سازندگان فیلم های تجاری سرگرم کننده، در هر صورت نمیتوان این فیلم
را نشانه ی دوران اوج او دانست. اما این فیلم، یکی از فیلم های خوب اوست و
همین هم کافی است. Haywire فیلم سرگرم کننده ای است و من شخصاً بدم نمی آید
ببینم بعد از این چه بر سر مالوری می آید. خیلی وقت است که در فیلم های
اکشن قهرمان زنی نداشته ایم که بتواند به پای الن ریپلی - شخصیت اصلی سری
فیلم های «بیگانه» Alien - برسد.
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3 از 4)
مترجم : الهام بای
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی
نقد و بررسی فیلم
Ghost Rider: Spirit of Vengeance (روح موتور سوار: شبح انتقامجو)
جیمز براردینلی (امتیاز 1 ستاره از 4 ستاره)
با
ساخت اين فيلم، فیلمسازان، يك كتاب کمیک که خود ضعیف است را اینبار به
نحوی ضعیف تر به ما نشان دادند. تلاش هاي كمپاني ماروِل جهت به تصویر کشیدن
این گونه کتاب ها تاکنون به دو فيلم منجر شده است: انتقام جوها و مرد
عنكبوتي شگفتانگيز. من از اينكه نيكولاس كيج در حال حاضر بنا به دلائلی
تحت فشار مالي است خبر دارم، اما با تمامی این احوال نقش بازیگری مانند
وی، به مراتب بايد مهم تر از از فيلمنامه اینچنین فیلمی باشد. این چیزی
است که تماشاگران از نیکلاس کیج انتظار دارند و او مدتهاست که آنها را نا
امید می کند!
اين
فيلم، بيشتر يك دوباره سازي است تا يك قسمت دنباله دار. اما تکته قابل
تامل آنکه من تاکنون هيچ دوبارهسازي را سراغ ندارم كه همان بازيگر در نقش
اول فیلم جدید ايفاي نقش کند! در حقيقت، افراد چه جلوي دوربين و چه پشت
صحنه كنار گذاشته شدند و نشانه هاي كمي را از اولين Ghost Rider از خود
برجا گذاشتهاند. كارگردانهاي قسمت جديد، نولدين وتيلور (Neveldine &
Taylor) افرادي خودسر و لجوج هستند و فيلمنامه توسط دو نويسنده كارهاي
تلويزيوني (Scott M. Gimple & Seth Hoffman) و يكي از افراد حاضر در سه
قسمت بتمن، كريستوفر نولان Christopher Nolan) , (David S. Goyer ديويد
اس. گوير كه احتمالا سعي در برداشتن نام خود داشته است، نوشته شده است.
کمپانی پارامونت هم با مشاهده نتیجه کار، از پخش فیلم مذکور شانه خالی کرد!
بعضي
از فيلمهاي اكشن وماجراجويانه مانند يك پيتزا هستند كه روي آن يك لايه
پنير قرار دارد؛ در مورد فيلم Ghost Rider: روح انتقام جو، نولدين و تيلور
تا جاييكه مي توانستند پنير ليمبرگر روی هم تلنبار كردند، اما يك نكته
كليدي را فراموش كردند، اضافه كردن اكشن و ماجراجويي. اين فيلم يك نمایش
بسیار كسل كننده است. خصوصیات بسیار عجيب و غريب اين فيلم نمي تواند اين
واقعيت را تغيير دهد( يا مخفي كند) كه Ghost Rider ، يك مزخرف تمام عیار 95
دقيقهاي است. فيلم Ghost Rider: روح انتقام جو، اساساً تركيبي از عناصر
داستاني بي معني، جلوه هاي ويژه بد وتفصيل و توضيح بي پايان است. افراد كه
گويا در يك تقليد بد از رمان دان براون (Dan Brown) گير افتادهاند، شخصیت
های فیلم در آن مدام حرف مي زنند و دهانشان را نمی بندند!
رمز
گشايي طرح داستان هم مشكل است. نميدانم آيا بخش بزرگي از محتوا به هنگام
تدوين نهايي از فيلم حذف شده يا اينكه اصلا از ابتدا وجود نداشته است. نقطه
شروع، جاني بليز است كه در اروپاي شرقي كه ارزان ترين مكان براي فيلمسازي
است پنهان شده است و ميخواهد از شر نفريني كه آن را به Ghost Rider تبديل
مي كند رهايي يابد. موريو(Moreau, Idris Elba) كه به يك فرقه راهبهاي زاهد
تعلق دارد وارد ميشود و ادعا ميكند كه مي تواند او را از شر Rider خلاص
كند. در عوض اين كار، جاني بايد دني 13 ساله عبوس (Fergus Riordan) ومادر
شهوتي وي، ناديا(Violante Placido) را تا يك صومعه همراهي كند، در اين حين،
شيطان نيز به اسم آقاي رورك(Roarke) و آدمكش حرفهاياش كاريگان در
تعقيب آنهاست.
بنا
به دلايلي، اينطور به نظر مي آيد كه كيج در فيلم هاي مربوط به شياطين گير
افتاده است: اولين Ghost Rider، دوران جادوگر(Season of the Witch)،
رانندگي عصبي(Drive Angry) و حالا اين فيلم. نولدين و تيلور بايد از فيلم
اول Drive Angry به عنوان الگو استفاده میکردند زيرا محتواي آن مشخص بود و
سعي نميكند تا چيز ديگري باشد. مشكل اصلي با فيلم Ghost Rider: روح
انتقام جو، در اين است كه اين فيلم هرگز بد بودن خود را نمي پذيرد. در
نتيجه، لذت بردن از آن در هر سطحي غير ممكن است. اين فيلم يك آشفتگي كامل
است.
نيكولاس
كيج مانند يك مرغ داراي يبوست قدقد ميكند و سياران هيندز (Ciaran Hinds)
شيطان را به عنوان يك تقليد تحريف شده از آقاي پاتر در " اين يك زندگي فوق
العاده است" (It’s a Wonderful Life)با چشم و صورتي بدساخت نشان مي دهد.
اينطور به نظر مي آيد كه ويولانته پلاسيدو(Violante Placido) بصورت
آواشناسي انگليسي را صحبت ميكند. جاني ويت ورث( Johnny Withworth) هم برای
خودنمایی هر چه بیشتر خود را به در و دیوار می زند و این تلاش به غیر عادی
به نظر رسیدن بازی وی ختم می شود.
من
وقت زيادي روي نسخه سه بعدي نگذاشتم چون بي فايده بود. در مجموعه رو به
رشد فیلم سه بعدي، اين فيلم جزو بدترين و نسنجيده ترين اين انتخاب ها بوده
است. اين بدترين فيلم سه بعدي نبود كه من ديده بودم (درواقع اين فيلم جلوي
بيشترين اشكالات سه بعدي را ميگيرد) اما فقط يك هزينه سه دلاري اضافي را
روي دست شما ميگذارد. من توصيه به ديدن نسخه دو بعدي آن نيز نمي كنم با اين
حال، بهترين حالت ديدن اين فيلم در حالت صفر بعدي است!
مهم
نيست كه چه درصد بالایی از فيلم هاي ساخته شده از روي كتاب هاي کمیک
نااميد كننده هستند، اما آنها معمولا حداقل صحنه هاي اكشن را در فيلم جا مي
دهند، اما اين موضوع در اينجا مهم نيست. در توليد اين فيلم، كلمه اكشن
معمولا به يك چهارچوب ساده لوحانه اطلاق مي شود.
اعتراف
مي كنم كه چندبار در طول ديدن فيلم Ghost Rider: روح انتقام جو خنديدم، با
اينحال نميدانم آيا چيزهايي كه باعث خنده من شدند خنده دار بودند يا گریه
دار! اين هم يك نوع فيلم است دیگر! حتي اگر تمام اين چيزها از كتاب هاي
کمیک برداشت شده باشند هم تلاش فیلمساز باز كار نميكند. تقليدهاي بد بايد
سرگرم كننده باشند نه خواب آور. اين يكي از همان توليدات فاجعه باري است
كه به علاقه مندان فيلم هاي بد و كمتر به كساني كه ميخواهند يك روايت
داستاني منسجم را تجربه كننده توصيه مي شود. پنير ليمبرگر معمولا به يك چيز
بدبو مانند يك پاي كثيف ارجاع داده مي شود و اين همان بوي بدي است كه از
اين فيلم ساطع مي شود!
جیمز براردینلی (امتیاز 1 ستاره از 4 ستاره)
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
مترجم : سعید هوشنگی
مشهد فیلم نقد و بررسی فیلم
The Mill and the Cross (آسیاب و صلیب)
منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 4 ستاره از 4 ستاره)
این
جا با فیلمی روبرو هستیم که کلمات در مقابلش خاموش می شوند. « آسیاب و
صلیب» دیالوگ های کمی دارد که برای این فیلم تفکر برانگیز خیلی هم کافی
است. فیلمی که به دنیای یک نقاشی و مردی که آن نقاشی را کشید، وارد می شود.
اگر
فقط صحنه های ابتدایی فیلم را ببینید، می فهمید آن ها چیزهایی هستند که تا
همیشه در ذهن ماندگار می شوند. فیلم با نمایش یک نقاشی مشهور آغاز می شود و
ناگهان داخل نقاشی افراد به حرکت در می آیند و شروع به راه رفتن می کنند.
در طول نمایش فیلم با جزئیات زندگی بعضی از این افراد بیشتر آشنا خواهیم
شد.
این نقاشی که «راهی به کالواری» نام دارد، اثری از پیتر بروگل (مهتر)، نقاش بزرگ اهل فلاندرز است. احتمالاً
به راحتی تصویر مسیح را میان آن 500 نفری که در یک چشم انداز وسیع جمع شده
اند، از دست می دهیم. بقیه افراد در پی زندگی روزانه خود هستند. این
یادآورنده نقاشی مشهور بروگل با نام «چشم انداز و سقوط ایکاروس»،است که
آئودن در مورد آن نوشته است:«یک کشتی در حال عبور است که قطعاً چیز شگفت
آوری را مشاهده می کند، پسری که از آسمان به پایین می افتد، جایی برای فرود
میابد و به آرامی کشتی را هدایت می کند.» اتفاقات شگفت آوری که برای انسان
های معمولی رخ می دهد.
معنای
درونی تندتری در کار بروگل وجود دارد. سواران نظامی، رومی هایی نیستند که
یهودیان را آزار می دهند بلکه کاتولیک های اسپانیایی هستند که پروتستان های
فلاندرز را مورد ستم قرار می دهند. در قرون وسطی حکایات به زبانی نقاشی می
شدند که مخاطب آن را درک کند. در نقاشی مورد نظر ما، مسیح صلیب خود را به
سرزمین دیگری می برد که توسط بیگانگان به دلیل اختلافات طایفه ای تصرف شده
است. این فیلم یک ترکیب خارق العاده ای از اکشن زنده، جلوه های ویژه،
استفاده از پرده سبز و حتی یک کپی حقیقی از خود نقاشی است ( که توسط
کارگردان لهستانی فیلم، لخ ماژوسکی به انجام رسیده است).
ترکیب
بندی های فیلم، ویژگی های نقاش را در خود منعکس کرده و رنگ آمیزی ها به
سبک و سیاق کار بروگل است. فقط سه شخصیت فیلم نام گذاری شده اند: خود بروگل
(با بازی روتگر هاوئر)، حامی او نیکولاس جانگلینک (با بازی مایکل یورک) و
مادرش، ماری (با بازی شارلوت رمپلینگ) که برای نقاشی «مریم باکره» در دو سن
مختلف، مدل بروگل شد.
اما،
باقی شخصیت ها به یاد ماندنی تر هستند. در یک خانه روستایی، رقت بار ترین
انسان ها را می بینیم: مردی به همراه همسرش که در اتاق کوچکشان با گوساله
دوست داشتنی خود زندگی می کنند. آن ها با گوساله به بازار می روند. جوان و
بی خیال هستند. سربازان اسپانیایی به مرد حمله می کنند. او را شلاق می زنند
و به چرخ یک گاری می بندند و او را به همراه چرخ بر فراز تنه درختی می
گذارند. در حالی که همسرش زیر پاهای او ضجه می زند، پرندگان لاشه خوار روی
صورت ظریف مرد ضیافتی بر پا دارند.
هیچ
وقت تخلفی را که باعث تنبیه مرد شده بود، نمی فهمیم. کمی بعد تر، همسرش را
زنده مدفون می کنند. این سرنوشتی است که اسپانیایی ها برای این دهقانان
رقم می زنند. این اتفاقات یک منطقه وسیع از نقاشی را به خود اختصاص داده
است و در جایی دیگر، دورتر از آن ها، کودکان بازی می کنند، مردم در سفرند،
سگ ها به کارو بار سگی شان مشغولند و...
در
بالای تصویر، یک منظره شگفت انگیز وجود دارد: یک صخره بلند که بر فراز قله
آن پره های یک آسیاب بادی در حال چرخش است. آسیابان و همسرش در پایین راه
پله در هم و برهمی که به صورت زیگ زاگی وارد سایه ها می شود، زندگی می
کنند.
در
فواصل فیلم، بروگل را می بینیم که در حال طرح ریزی برای نقاشی اش است و با
حامی اش در مورد آن بحث می کند. خطوط مشخصی هستند که برای ایجاد تناسب در
نقاشی اش، اهمیت دارند. آسیاب در پیش زمینه سمت چپ است، یعنی بالای مریم
باکره که در جلوی سمت راست نقاشی در حال گریه کردن است. گاهی
ماژوسکی(کارگردان) قسمتی از نقاشی را ثابت نگه می دارد این در حالی است که
دیگر قسمت ها در حال حرکت و زنده هستند. بدین گونه، زندگی به ثبات هنری
بزرگتری منتقل می شود.
ما
خیلی از اتفاقات را از یک زاویه دید مشاهده می کنیم: از نمای جلو؛ نمایی
که نقاشی نشان می دهد. اما گاهی دوربین وارد عمل می شود. نماهای خیلی
نزدیکتری از دهقانانی که موقرانه و با ناراحتی شاهد رنجی هستند که خود می
برند. هویت آن ها به اندازه حیوانات مجهول است. بقیه ممکن است در همان
چارچوب درگیر مشغولیات بی اهمیتی باشد. در مرکز تصویر، مرگ مسیح در حال
وقوع است، اما آن هم تنها جزئی از کل این اثر هنری است.
این
فیلمی است که زیبایی و دقت زیاد را به نمایش می گذارد و تماشای آن نوعی
مدیتیشن و تعمق است. گاهی فیلم ها گام بلندی را به بیرون از فضای تنگ
داستان سرایی سنتی بر می دارند و به ما چیزهایی برای فکر کردن پیشکش می
کنند. برای من در این فیلم چیزی که بیشتر از همه فکرم را مشغول کرد این بود
که چرا انسان بعضی اوقات باید تا این حد بی رحم باشد.
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 4 ستاره از 4 ستاره)
مترجم : شبنم سید مجیدی
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی
نقد و بررسی فیلم
Rampart (خاکریز)
راجر ایبرت (امتیاز 4 ستاره از 4 ستاره)
در
فیلم Rampart، وودی هارلسون را با اندامی استخوانی، سری تراشیده و چهره ای
خشک و خشن می بینیم. او با آن چشمان همیشه در جستجو، نقش یکی از مأموران
پلیس ناحیه ی لس آنجلس را ایفا می کند که در سال 1999 به عنوان منجلاب فساد
اداری و اخلاقی شناخته شده بود. اما شخصیت اصلی فیلم، دیو براون (با بازی
Woody Harrelson) آدمی ست که نه تنها در این اداره، بلکه هر جا پا می گذارد
پیام آور فساد و انحراف است. James Ellroy که در نگارش فیلمنامه مشارکت
داشته است یکی از بهترین نویسندگان داستان های جنایی به شمار می رود و بدون
شک آنقدر داستان درباره ی ادارات امنیتی و پلیسی شنیده است که می تواند با
تکیه بر آنها چندین فیلمنامه تهیه کند. اما در این فیلم او خلاقّیت خود را
به کار می بندد تا دیو براون را به جایگاه شخصیتی برساند که فارغ از محیط
پیرامون خود، به تنهایی ارزش بررسی و پرداخت را داشته باشد. این شخصیت برای
نمایان کردن خصوصیات خود به محیط فاسد اداره ی پلیس نیازی ندارد و خودش به
تنهایی می تواند شرارت را در شدیدترین حد ممکن تجربه کند.
هارلسون
بهترین بازیگر ممکنی است که می شد برای ایفای این نقش برگزید. نحوه ی بازی
او، به ویژه در فیلم های این چنینی با فضایی تنش بار، طوری است که انگار
همه چیز را تحت نظر می گیرد و بعد هم نگاهش را به روی خودش که در حال
تماشای اتفاقات و محیط است، برمی گرداند. دیو براون به هیچ یک از اصول
اخلاقی پایبند نیست، اما مانند موش ها از قابلیت غریزی بالایی برای حفظ جان
خود و زنده ماندن در شرایط سخت برخوردار است، البته موش های عزیز باید
ببخشند که چنین موجودی را با آنها مقایسه می کنم!
او
از آنهایی ست که هر جا می رسند ابتدا دنبال راه درروی آن می گردند و همیشه
سعی دارند برای خلاصی از هر مخمصه ی پیش رو، راه برون رفتی در نظر داشته
باشند. او به خوبی می داند از پس سوار کردن کدام حقه ها برمی آید و روش های
زیادی برای سر دواندن دیگران بلد است.
چرا
او چنین آدمی ست؟ همین سؤال می تواند جذابیت و کشش فوق العاده ی فیلم را
توجیه کند، بله، چون پاسخی برای آن وجود ندارد. در طرح داستانی Rampart از
آن تدابیر معمول فیلم های جنایی خبری نیست و سعی نشده انگیزه ای چون طلب
ثروت، انتقام و یا شهوت و هوس برای اعمال شخصیت تعریف شود. دلیل اصلی رفتار
براون در این فیلم همین است که دلش می خواهد دست به این کارها بزند،
کارهای خلاف، کارهای غیراخلاقی.
براون
من را یاد یکی از شرور ترین شخصیت های داستانی آمریکایی، قاضی هولدن در
کتاب «نیمروز خونین» Blood Meridian نوشته ی کورمک مککارتی می اندازد. او
مردی ست که از شکنجه کردن و کشتن دیگران تنها به این دلیل لذت می برد که
باعث درد و رنج آنها می شود. هارلسونی که در فیلم Rampart می بینیم، می
توانست نقش قاضی هولدن را هم بازی کند، بازیگران زیادی نیستند که از پس
چنین نقشی بر بیایند.
براون
یک آدم نژادپرست افراطی ست. او آنقدر از زن ها بیزار است و آنها را تحقیر
می کند که گاهی اوقات حتی برای استفاده ی جنسی از آنها هم حوصله ندارد. او
پیش از این با دو خواهر به نام های کاترین و باربارا (Anne Heche و Cynthia
Nixon) ازدواج کرده و ظاهراً این موضوع آنقدر برای همه ی آنها بی اهمیت
است که در خانه هایی چسبیده به هم زندگی می کنند. در رابطه با براون از
مسائل احساسی خبری نیست. او از هر خواهر صاحب یک دختر شده و گفته می شود
قبلاً یک شخص متجاوز را به دلیل اهمیتی که به دخترانش می دهد، به قتل
رسانده است. تنها وقتی طرف مقابل شما کسی مثل براون باشد امکان دارد شک
کنید که این دلیل برای او تنها یک بهانه بوده است. به احتمال زیاد او در
موقعیتی قرار گرفته که می توانسته آن فرد را به قتل برساند و دلش نخواسته
این کار را نکند.
همین
حال و هوای براون است که وقتی در سال 1999 اعمال او میخ آخر را بر تابوت
رسوایی اداره ی پلیس ناحیه می کوبد، او را در موقعیتی خاص و برجسته قرار می
دهد. هشت سال بعد از رفتار وحشیانه ی او در قبال رادنی کینگ (فرد متجاوز)،
تصاویر براون در حال کتک زدن یک مظنون ضبط می شود. رفتار او هنگام ضرب و
شتم متهم مانند کارگر ماهری ست که دارد کار مورد علاقه ی خود را انجام می
دهد. اخیراً گروهی نهضتی راه انداخته اند تا به صورت قانونی ضبط تصاویر
مأموران پلیس را ممنوع کنند. دیو براون اگر بود حتماً از این نهضت حمایت می
کرد!
اینبار
انگار براون راه فراری برای خود تدارک ندیده است. از نظر اداره ی بازپرسی
قضایی او بهترین و مناسبترین فرد برای متهم کردن پلیس ناحیه به شمار می
رود، و تمرکز و پرداختن به شخصیت Sigourney Weaver در نقش یک معاون
دادستانی که رفتار براون را کاملاً تحت نظر دارد، هوشمندانه انجام شده است.
اشتباه دیگر براون این است که در زمانی نامناسب و به روشی نامناسب برای
انتخاب وکیل مدافع (با بازی Robin Wright) اقدام می کند. تمسخر و تحقیر
شخصی سیاهپوست (با بازی (Ice Cube که سمت بازجوی امور داخلی را بر عهده
دارد، دیگر اشتباه اوست.
حال
و هوای فیلم Rampart عمیقاً در تار و پود تابستان های شهر لس آنجلس تنیده
شده است، هر روز یادآور این است که طبیعت جغرافیایی کویری منطقه در کمال
صبر و حوصله در کمین فرصتی است تا سرزمینی را که به کمک سیستم های آبفشانی
از آن دزدیده شده است، مجدداً تصاحب کند. هوا به شدت گرم است، تابش خورشید
کور کننده است، براون مدام عرق می ریزد و احساس فساد و تباهی بر او چیره می
شود. آدمی نمی تواند تا آخر عمرش با حس شرارت و دیگرآزاری که مثل خوره
روحش را ذره ذره در خود می کشد، سر کند. حتی افراد شرور دیگری هم که دور و
بر آدم باشند کم کم او را طرد می کنند، چون در چهره ی طرف تصویری از آینده ی
خودشان را می بینند و می ترسند که کارشان به آنجا برسد.
فیلم
Rampart به کارگردانی Oren Moverman و نویسندگی مشترک او و James Ellroy
ساخته شده است. اولین اثر او در مقام کارگردان فیلم « پیام رسان» The
Messenger محصول 2009 است و Moverman برای نگارش فیلمنامه ی آن نامزد جایزه
ی اسکار شده بود. وودی هارلسون در آن فیلم هم حضور داشت و نقش یک کهنه
سرباز را بازی می کرد که شغل او رساندن خبر کشته شدن سربازها به بستگان
درجه ی اول بود. در جایی از فیلم او را می بینیم که می خواهد شیوه ی کار را
به همکار جدیدش آموزش دهد و به او توصیه می کند با مسائل مربوط به این شغل
به صورت احساسی و شخصی برخورد نکند: "با کسی تماس بدنی نداشته باش، در
آغوش گرفتنشان که جای خود دارد. هم به نفع خودت است و هم به نفع آنها.
زندگی آنها همین چیزهاست. آنها می خواهند خبری از بستگان خود بشنوند، نه
اینکه دوست جدیدی پیدا کنند."
در
آن فیلم در نهایت مشخص می شود شخصیتی که هارلسون نقش آن را بازی می کند،
احساسات و عواطفی هم دارد. او آنقدر در بازیگری توانا و انعطاف پذیر است که
می تواند رفتار و کنش های خود را در جهتی پیش برد و در عین حال مخاطب را
متوجه کند که حقیقت درست عکس آن است. ما از این قابلیت او آگاه هستیم و
شاید دلیل درخشش فوق العاده ی او در Rampart همین باشد. مدام از خودمان می
پرسیم یعنی ممکن است آدمی به اندازه ی دیو براون بدذات و بی تفاوت باشد و
درون خود هیچ حسی نداشته باشد؟ ظاهراً که همینطور است. چه چیزی باعث شده او
به این وضع دربیاید؟ شاید هیچ دلیل خاصی ندارد. شاید طبیعتش اینطور است،
همین.
راجر ایبرت (امتیاز 4 ستاره از 4 ستاره)
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
مترجم : الهام بای
نقد و بررسی فیلم
The Sitter (پرستار بچه)
منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 1 از 4)
در
این فیلم که به قول هنرپیشه ی اصلی اش Jonah Hill "شیطنت بار ترین فیلم با
درجه ی R است که تابحال درباره ی پرستارهای بچه ساخته شده"، پسر خوش مشرب و
بی تجربه ای مراقبت از سه بچه ی غیر قابل کنترل را به عهده می گیرد و شب
که می رسد این بچه ها او را در کل شهر به دردسر انداخته اند. از مصرف
کوکائین و ماشین دزدی گرفته تا ورود بی دعوت به مهمانی ها و رفتارهای غیر
اخلاقی.
من
که دیگر حسابی از اینجور فیلم ها خسته شده ام. به نظرتان خط داستانی فیلم
ذره ای تازگی دارد؟ به نظر من که یکی دیگر از همان فیلم های مزخرف همیشگی
است. یکی از صحنه های کلیشه ای که یادم رفت به آن اشاره کنم همان صحنه ی
تکراری است که یک سفید پوست در موقعیتی به گروهی از سیاهپوست های خشن و
بدجنس برمی خورد و خب واضح است که این سیاهپوست ها از سفید ها بیزارند و
شرارت از سر و رویشان می بارد تا اینکه - بله! کجایش را دیده اید؟! - آخر
سر از این سفیدپوست ابله خوششان می آید و در موقعیتی حساس سر بزنگاه می
رسند و کمکش می کنند!
شخصیت
بچه های فیلم مشکلی ندارد: اسلیتر باهوش و زرنگ (Max Records)، بلیث
نازنازی (Landry Bender) و رودریگو (Kevin Hernandez) که تفریحش بازی با
مواد منفجره است. رودریگو فرزند خوانده ی این خانواده است، و مشخص است که
سازندگان فیلم دست به هرکاری زده اند تا بتوانند جزو گروه بازیگران فیلم،
یک بازیگر مکزیکی هم داشته باشند. البته شخصیت رودریگو حداقل کمی چاشنی طنز
دارد. مشکل اصلی او این است که مدام می خواهد از خانه فرار کند و در طول
فیلم هم چند بار این کار را می کند و باعث می شود نوآه (Jonah Hill) دست آن
دوتای دیگر را بگیرد و دنبالش بگردد. سابقه ی فرار کردنش طوری است که
خانواده را واداشته یک دستگاه موقعیت یاب به لباس هایش بدوزند. تخصص
رودریگو استفاده از وسایل آتشبازی غول پیکر برای منفجر کردن سرویس های
بهداشتی است و کاملاً بدیهی است که همین استعداد بی نظیر او در نهایت به حل
بعضی از مشکلات کمک می کند.
The Sitter
نمونه ی دیگری از فیلم های ژانر نوظهور فیلم های بد دهن است. آن هفت کلمه
کهGeorge Carlin گفته بود نمی شود در تلویزیونهر چیزی را به زبان آورد را
به خاطر دارید؟ در حال حاضر یک سری فیلم ها هستند که نمی توان بدون استفاده
از همه ی این لغات - همه به جز یکی - آنها را ساخت. حتی ممکن است تریلر
اینترنتی فیلم هم باعث شود دهانتان از تعجب باز بماند. یکی از آن تریلر های
مخصوص بزرگسالان است که قبل از تماشای آن از طریق اینترنت باید بگویید چند
سالتان است تا بتوانید تماشایش کنید! من که سن واقعی ام را نگفتم! هیچ آدم
زیر 17 سالی امکان ندارد چنین کاری بکند.
واقعاً
برایم دردناک است که بگویم David Gordon Green کارگردانی فیلم The Sitter
را به عهده داشته است. کارهای اولیه ی او نوید این را می داد که در آینده
به یکی از بهترین کارگردان های آمریکایی تبدیل شود اما در حال حاضر مسیر
خود را گم کرده و در سرزمین بی تمدن ویژه برنامه های جمعه شب سرگردان شده
است. امیدوارم این انحراف مسیر موقتی باشد. خوب می دانم فراهم کردن بودجه ی
لازم برای ساخت فیلم های ارزشمند و جویای نام و آوازه چقدر سخت است. این
را هم می دانم که نمایش روابط جنسی، خشونت، اتومبیل و استفاده ی کوکائین
چقدر به مزاج تهیه کننده ها خوش می آید. من David Gordon Green را به خاطر
اینکه فیلمی در این ژانر ساخته سرزنش نمی کنم. سرزنش من به این دلیل است که
فیلم بدی ساخته که اصلاً خنده دار هم نیست. در مورد Jonah Hill هم باید
بگویم که او یکی از خوش مشرب ترین و مهربان ترین بازیگران فیلم هاست. این
خصیصه های او حتی درThe Sitter هم به چشم می خورند، ولی متأسفانه فایده ای
به حالش ندارند.
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 1 از 4)
مترجم : الهام بای
نقد و بررسی فیلم
In the Land of Blood and Honey (در سرزمین خون و عسل)
منتقد : Andrew O'Hehir
قصد
دارم در این نوشته به معرفی فیلم «در سرزمین خون و عسل» In the Land of
Blood and Honey بپردازم. این فیلم غیر انگلیسی زبان، ملودارم پر تکاپو و
غم انگیزی ست که به سبک فیلم های اروپای شرقی ساخته شده و داستان آن در
دوران جنگ بالکان در دهه ی 1990 می گذرد. اما بهتر است صادق باشیم، اگر این
فیلم که بازیگران آن همگی اهل یوگسلاوی سابق هستند، واقعاً توسط یک
کارگردان بوسنیایی و ناشناس برای دنیای غرب ساخته شده بود، من این مطلب را
نمی نوشتم و شما هم آن را نمی خواندید. بله، امکان داشت فیلم را ببینم (
امکان هم داشت نبینم)، اما تنها به دلیل علاقه ی شخصی. اگر هم بر فرض یک
نقد دو پارگرافی برایش می نوشتم، تنها علاقه مندان فیلم های خارجی و آنهایی
که نبرد بوسنی - جنگی که امروزه دیگر تقریباً هیچکس دوست ندارد درباره اش
فکر کند - با زندگی شخصی شان ارتباطی داشته، نوشته ام را می خواندند.
اما
این داستان رومئو و ژولیت مانند که رابطه ی عاشقانه ی یک مأمور نظامی صرب و
زن مسلمانی که زندانی اوست را به تصویر می کشد، توسط آنجلینا جولی
Angelina Jolie نوشته و کارگردانی شده است، و شکی نیست که نام او در مقام
نویسنده و کارگردان فیلم، باعث تغییر واکنش ها می شود. فکر می کنم خود
Jolie هم می داند که تنها به واسطه ی شهرت خود، موفق به ساخت این فیلم شد
(این فیلم با یک بودجه ی 10 میلیون دلاری ساخته شده، که گرچه نسبت به بودجه
ی معمول فیلم های آمریکایی رقم بالایی نیست، اما برای فیلم های اروپای
شرقی مبلغ هنگفتی به شمار می رود) و توانست کنجکاوی مخاطبان سراسر دنیا را
بر انگیزد، مخاطبانی که اگر نام Jolie در عنوان بندی فیلم نبود، توجه
چندانی به آن نشان نمی دادند. باید برای زحمات او ارزش قائل شویم. حالا که
موفق شده توجه تماشاگران را جلب کند، فیلم زیبایی تقدیمشان می کند. در برخی
از صحنه های In the Land of Blood and Honey، سردرگمی و دستپاچگی تجربه ی
اول کارگردانی دیده می شود، اما تصویربرداری فیلم کاملاً هوشمندانه و با
سلیقه (توسط فیلمبردار بازنشسته ی هالیوود Dean Semler) انجام شده است و
تصویری دلخراش اما واقع گرایانه از کشتار ها، اسارت گاه های محل تجاوز و
پاکسازی نژادی و جنایات دیگر این جنگ که توسط صرب های بوسنی و سایرین و
همزمان با دوره ی ریاست جمهوری بیل کلینتون انجام گرفت، نقش می کند.
گفته
می شود تصویری که Jolie از جنگ بالکان نشان می دهد، جانبدارانه و بدون
پشتوانه ی اطلاعاتی مناسب است. در این باره میتوان چنین گفت: غالب
تحلیلگران بر این نکته اتفاق نظر دارند که بیشترین ظلم و جنایات این نبرد
توسط نیروهای صرب صورت گرفته است، اما میان این نظر و اصرار و پافشاری بیش
از حد بر مظلومیت و معصومیت تمام و کمال سایر افرادی که در این جنگ درگیر
بودند، تفاوت فاحشی وجود دارد. در فیلم In the Land of Blood and Honey،
آنچه طی صحنه هایی کوتاه و انگشت شمار از مبارزان بوسنیایی نمایش داده می
شود، گروهی از انسانهای دوست داشتنی با وضع ظاهری نامرتب و محقر است. در
حالیکه نیروهای صرب مجهز تر و سازمان یافته تر هستند و به صورت فاشیست هایی
خوش پوش و سادیست (مبتلا به بیماری دیگر آزاری) تصویر شده اند که اغلب
اوقات مست هستند و سرودهای ملی گرایانه می خوانند. پس درست است، Jolie در
این فیلم بین طرفین جنگ، تبعیض قائل شده است، و از الگوهای سینمایی و
تاریخی فیلم هایی که درباره ی جنبش مقاومت فرانسه، نازی ها، و یا جنگ های
داخلی اسپانیا ساخته شده اند، بهره می جوید. اما راستش اینطور نیست که
بخواهد قصد و نیّت خود را پنهان کند. صرب ها مردان مسلمان زیادی را به قتل
رساندند و به تعداد زیادی زن مسلمان تجاوز کردند، و غرب تا پیش از اتمام
وحشیانه ترین بخش این جنگ، حاضر به مداخله نشد. Jolie این اقدام دولت های
غربی را کاملاً بی رحمانه و زیانبار می داند.
از
این بحث که بگذریم، جالبترین و پیچیده ترین شخصیت فیلم که برخی خصوصیات
شخصیت های شکسپیر را هم دارد، دنیجل (با بازی Goran Kostic) است. او زمانی
عضو نیروی پلیس یوگسلاوی بوده است و پدر سخت گیر و با ابهتش نبوجسا (با
بازی Rade Serbedzija)، یکی از فرمانده هان ارتش شورشی است که سعی دارند با
استفاده از وضعیت در حال فروپاشی جمهوری یوگوسلاوی، منطقه ی وسیعتری را
تحت عنوان "صربستان" منفک کنند. هنگام شروع جنگ، رابطه ی عاشقانه ی نوپایی
میان دنیجل و یک زن زیباروی مسلمان به نام آجلا (با بازی Zana Marjanovic)
شکل گرفته است. آشنایی آن دو در یک کلوب شبانه در سارایوو اتفاق می افتد،
درست کمی قبل از ویران شدن کلوب در بمباران. چند ماه بعد که آنها دوباره
یکدیگر را می بینند، دنیجل با درجه ی سروانی در دسته ی نظامی پدرش خدمت می
کند، و آجلا جزو دسته ای از زنانی است که به عنوان غنیمت جنگی، بعد از
دستگیری و تیر باران مردان منطقه ی محل سکونتشان، برای بردگی جنسی و انجام
کارهای پست به اسارت گاه آورده شده اند. دنیجل مدعی می شود سیاست های ملی
گرایان افراطی و دیدگاه متعصبانه ی پدرش بر ضد مسلمانان، مورد قبول او
نیست، و هیچ جای فیلم هم اثری از مشارکت او در اعمال جنایت آمیز صرب ها نمی
بینیم. در عین حال چنین هم نیست که سعی کند از پیش آمدن این وقایع جلوگیری
کند، و استدلال او، اینکه جنگ تنها تمرین شلوغ کارانه ای برای پیشبرد
سیاست تجربی و عملی توسط اسباب و امکانات دیگر است هم، نمی تواند روش های
جنگی را توجیه کند. آجلا به او می گوید: "جنگ یعنی آدم کشی با دلایل سیاسی،
اما باز هم آدم کشی ست."
Jolie
به خوبی می داند که Goran Kostic، بازیگر بوسنیایی که در چند فیلم و سریال
تلویزیونی بریتانیایی هم بازی کرده، و Zana Marjanovic که متولد سارایوو
ست، زوج سینمایی جذابی خواهند بود. با وجود فضای کلی غم انگیز فیلم، آنچه
میان این دو می گذرد، چیزی بیش از یک رابطه ی انحراف آمیز به سبک فیلم
ایتالیایی «نگهبان شب» Night Porter است. رابطه ی عاشقانه ی آنها گاهی حالت
افلاطونی و فارغ از مسائل جنسی پیدا می کند، گاهی شکل درمانگرایانه به خود
می گیرد و گاهی هم به شدت شهوانی ست. قرار گرفتن آجلا تحت بازداشت شخصی
دانیجل، دو ویژگی متفاوت دارد که فواید حاصل از هر یک، دو گانه و در عین
حال دردسر ساز است. کشش و علاقه ی میان آنها انکار ناپذیر است و حتی شاید
عاشق یکدیگر باشند، اما در چنین وضعیتی رسیدن به کمال مطلوب یک رابطه ی
عاشقانه بسیار دشوار و دور از دسترس به نظر می آید. آجلا تحت مراقبت یک
نظامی صرب از مصونیت و امتیازات ویژه ای برخوردار است، اما سایر زنهای
بوسنیایی مورد تجاوز قرار می گیرند و به قتل می رسند، و دنیجل به این نتیجه
می رسد که هنوز انسانیت و نجابت در وجودش باقی هستند ( در حالیکه میتوان
گفت چنین نیست). اگر به دنبال یک فیلم عاشقانه با پایانی خوش هستید،
پیشنهاد می کنم به جای این فیلم، فیلم «شب سال نو» New Year’s Eve را
ببینید!!
در
صحنه های خاصی از فیلم، Jolie در پس روایت داستان، به انگیزش های روانی-
جنسی (سایکوسکشوال) شخصیت ها نیز اشاره می کند، البته بیش از حد به جزئیات
نمی پردازد. میتوان گفت این صحنه ها، قوی ترین بخش فیلم به شمار می روند،
گرچه او همچنین در چند سکانس جنگی دلخراش، محاصره ی سارایوو و برخی دیگر از
وقایع جنگ را به تصویر کشیده است. کل تصویربرداری فیلم In the Land of
Blood and Honey در مجارستان صورت گرفته است، حتی در زمان صلح هم پذیرش
چنین داستانی برای بوسنیایی ها به راحتی ممکن نمی بود. البته حجم بالای شرح
و تفسیر های خام دستانه گاهی اوقات توی ذوق می خورد، مانند هنگامی که
نظامیان صرب یا مفسّران تلویزیونی مجبورند با بیانات خود مخاطب را در جریان
پیشروی سیر وقایع قرار دهند: مادلین آلبرایت (وزیر امور خارجه وقت
امریکا) به سازمان ملل چه گفت؟ صرب ها کنترل کدام قسمت های منطقه را در
دست گرفته اند؟ در صربرنیکا چند نفر کشته شدند؟ بمباران هوایی ناتو چه
زمانی آغاز خواهد شد؟
همانطور
که پیش از این هم گفتم، تقریباً تمامی بازیگران فیلم بوسنیایی، صرب و یا
کروات هستند و با اینکه Jolie نسخه ی دیگری از همین فیلم با دیالوگ های
انگلیسی فیلمبرداری کرده است، در این مرحله تنها نسخه ی بوسنیایی زبان فیلم
با زیرنویس انگلیسی اکران خواهد شد.
Rade Serbedzija، تصویر قابل قبول و باورپذیری از شخصیت فحاش، احساساتی و بی رحم پدر دنجیل ترسیم می کند.
او
بازیگر کروات مشهوری ست که در فیلم های غربی زیادی مانند «چشمان باز بسته»
Eyes Wide Shut ، « بتمن آغاز میکند » Batman Begins و حتی شخصیت منفی
یکی از فصل های سریال تلویزیونی 24، نقش آفرینی کرده است.
اگر
سعی آنجلینا بر این است که به ما یادآور شود دولت های غربی در مواجهه با
فرو رفتن یکی از ملت های به ظاهر امروزی اروپایی در منجلاب تجاوز، کشتار و
هرج و مرج، با تردید و فقدان عزمی راسخ عمل کردند - و اینکه عمده ی تقصیر
بر گردن بیل کلینتون و مسئولین سیاست های خارجی ست - باید گفت کار خود را
به خوبی انجام می دهد. البته گناه همین غفلت و کوتاهی در عمل بود که
دستاویزی شد تا افراد به اصطلاح آزادی خواهی/لیبرال مانند Paul Berman و
سپس Christopher Hitchens حمله به عراق را توجیه کنند، و مشخص است که چنین
برخوردی هم پاسخ مناسبی برای مسائلی از این دست نبوده و نیست.
به
نظر من با اینکه قصد Jolie این بوده که فیلم In the Land of Blood and
Honey پیامی اخلاقی به مخاطب منتقل کند، اما داستان در اصل درباره ی دو
شخصیت است که امیدوارند نیروی عشق بتواند آنها را از موقعیتی وحشتناک خارج
کند، و واقعیت این است که چنین کاری از عشق ساخته نیست.
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
منتقد : Andrew O'Hehir
Mission: Impossible - Ghost Protocol (ماموریت غیرممکن: پیمان شبح)
منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3 از 4)
پیمان
شبح چهارمین فیلم بلند سینمایی از سری ماموریت غیرممکن است که از 15 سال
پیش تا کنون گویی تبدیل به نسخه فرعی و غیر رسمی از ماجراهای جیمز باند شده
است. فیلمی پر از صحنه های اکشن مانند انفجارهای پیاپی و تعقیب و گریز که
توسط بدلکاران متبحر اجرا میشوند و البته یک شخصیت منفی خبیث هم طبق معمول
در آن هست! شاید تفاوت آن با جیمز باند در شخصیت ملموس تر Tome Cruise باشد
که چیزی بیشتر از یک جنتلمن خوشتیپ از خود ارانه میدهد. پیمان شبح یک اکشن
تمام عیار است که از لحاظ زمانی بخوبی مدیریت نشده. شاید از این 133
دقیقه، نیم ساعتش اضافه است بطوریکه سکانسهای بمبئی بعد از اتفاقاتی که در
مسکو و دبی میافتد را میتوان حذف کرد. فیلم در دقیقه 70 (هم به لحاظ
داستانی و هم تصویری) به اوج خود میرسد ولی در نگه داشتن این هیجان تا
پایان به مشکل بر میخورد.
خط
روایی اصلی داستان بسیار ساده و سر راست است؛ بدون هیچ گونه پیچیدگی.
مامور کار کشته IMF یعنی ایتان هانت به همراه تیمش به دنبال دستگیری
تروریستی بین المللی و سوئدی الاصلی بنام هنریکس با ضریب هوشی 190 هستند که
میخواهد کنترل چند سلاح اتمی را در دست گیرد. ماموریت آنها در واقع
جلوگیری از رسیدن او به هدف اش است. هدفی که ممکن است پس از دو دهه از
پایان جنگ سرد منجر به فاجعه ای جهانی شود. هنریکس و همدستش ویسترم آنقدر
بیرحم و بی وجدان هستند که حتی موقع انجام کاری که ممکن است به مرگ
میلیاردها انسان منجر شود، حتی پلک هم نمیزنند! (هنری در واقع معتقد است که
تنها راه رسیدن به صلح واقعی در جهان، نابود کردن کل آن با بمب اتمی است.)
تیم
هانت (با احتساب خودش) متشکل از چهار مامور است. بنجی (با بازی Simon
Pegg)، متخصص کامپیوتری که در سری قبل هم حضور داشت؛ برنت (با بازی Jeremy
Renner)، تحلیلگری که تا حدی آموزش های ویژه نیز دیده است؛ و جین (با بازی
Paula Patton)، که به این جمع مردانه کمی ظرافت اضافه میکند! البته این خود
هانت یا Tome Cruise است که بهترین دیالوگها را دارد و صحنه ها را بازی
میکند. وقتی هنریکس موفق به انفجار در کاخ کرملین میشود، در پی شرایطی رئیس
جمهور حمایتش را از گروه مامورین داستان قطع میکند. ولی خود ماموریت
همچنان ادامه دارد، اما اینبار بودن حمایت دولتی. ماموریتی که آنها را از
مسکو به دبی و در نهایت به بمبئی میبرد، شهری که رویاروی نهایی در آنجا رخ
میدهد.
پیمان
شبح در 90 دقیقه، فیلمی خوب و جذاب و در 45 دقیقه فوق العاده است. ولی
مشکل منطق روایی داستان آن است: بعد از انفجار کاخ کرملین و بالا رفتن هانت
از بزرگترین ساختمان دنیا دیگر چه میماند؟ سکانسهای بمبئی که همانند
صحنهای بازیهای کامپیوتری است، اضافه بنظر میرسند و جذابیت چندانی ندارند.
در واقع کارگردان اثر Brad Bird که دو انیمیشن موفق بیست سال گذشته ( شگفت
انگیزها و غول آهنی) را ساخته است، هرچقدر در دو سوم ابتدایی فیلم خوب عمل
کرده، ولی در باقی دقایق آنچه ریسیده است را پنبه میکند.
پیمان
شبح عظیم و پر از زرق و برق است و عناصری دارد که سری های پیشین فاقد آن
هستند. فیلم در ابتدا برای IMAX ساخته شده بود و حتی قبل از اکرن رسمی یک
هفته در این نوع پرده سینما به نمایش درآمده بود. در مورد عناصر مختلف فیلم
همه چیز سر جای خودش است. ایده اصلی داستان به خوبی توضیح داده شده و
شخصیتها پردازی بدون تاثیر منفی بر ضرب آهنگ اثر انجام میشود. صحنه پردازیی
کار شامل سکانسهای روی زمین و آنهایی که از روی هلیکوپتر فیلمبرداری شده،
بدون آنکه گیج کننده باشد، استادانه طراحی و اجرا شده اند. جلوه های
کامپیتری نیز بسیار طبیعی بنظر میرسند، به طوریکه در برخی از صحنه ها مانند
بالا رفتن از برج خلیفه معلوم نمیشود با کمک این تکنولوژی فیلمبرداری شده
است یا خیر. همچنین موسیقی Micheael Giacchino که تلفیقی از تم معروف
ماموریت غیر ممکن با عناصر جدید است را نیز میتوان یکی از بهترین کارهای
سال دانست.
یکی
از سوالهایی که همچنان بی جواب مانده این است که آیا این فیلم آخرین حضور
Tom Cruise در این سری پرطرفدار است یا اینکه همچنان ادامه خواهد داد. در
گذشته او هرگز اینقدر برای بازی دوباره در فیلم عجله نداشت (فاصله میان
قسمتهای مختلف معمولاً 5 سال است)، اما خب، ماموریت غیر ممکن همیشه اقتباسی
مطمئن برای مطرح شدن دوباره Tom در رساناها بوده است. در این فیلم شخصیت
جدیدی مانند هانت معرفی میشود که جایگزین احتمالی Tom خواهد بود و او کسی
نیست جز Jeremy Renner که سعی شده است تا در صحنه های اکشن نیز زیاد شرکت
داده نشود. Paula Patton با وجود شخصیتش در فیلم دختری است که سابقه طولانی
در هنرهای زرمی و نزاع های خشن داشته ولی در صحنه های مختلف با جذابیت
جنسی خود فیلم را از تبدیل شدن به یک اکشن یکنواخت نجات میدهد. Simon Pegg
هم که یکی از معدود بازیگران سری اول است، وجه کمیک داستان را در دست دارد.
تلفیق
عناصر یک اکشن قدیمی با تکنولوژی مدرن، اثری جذاب را نتیجه داده است که
تماشاگر را در طول فیلم میخکوب میکند. اما وجود صحنه های مانند بالا رفتن
از برج 1000 متری دوبی، داستان را از خط روایی اصلی خارج و ممکن است
تماشاگر را بعداً با این فکر بیاندازد که ربط آن با باقی در چه بوده است.
البته مشکل اصلی پیمان شبح طولانی بودن آن است به طوری که متوجه نمیشویم
کارگردان کی میخواهد داستان را به پایان برساند.
مشاهده تریلر این فیلم(کلیک کنید)
منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3 از 4)
مترجم : بهروز آقاخانیان
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی YOUNG ADULT منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 3.5 از 4)
احتمالاً
سازندگان فیلم Young Adult موقع ساخت این فیلم سعی کرده اند به نتیجه ی
کار فکر نکنند و فقط امیدوار باشند که اوضاع خوب پیش برود. این فیلم قواعد
جاری را زیر پا می گذارد، طبق انتظار بیننده پیش نمی رود و شخصیت اصلی آن
زنی است که در انتهای فیلم بیشتر از ابتدای فیلم از او بدمان می آید. فیلم
های زیادی درباره ی دخترهای جذاب و محبوب دوران دبیرستان ساخته شده، اما
Young Adult با نمایش اینکه امکان دارد زندگی این افراد در آستانه ی ورود
به 40 سالگی تا چه حد رقّت انگیز باشد، انتقام خود را از این دست فیلم ها و
این ملکه های زیبایی می گیرد.
در
این فیلم Charlize Theron یکی از بهترین بازیگران عصر حاضر سینما، نقش
ماویس - شخصیتی که از اول تا آخر فیلم از او بدمان می آید - را ایفا می
کند. او بی نهایت زیباست، اما ما شاهد تلاش بی وقفه ی او برای حفظ جذابیت
ظاهری خود هستیم و می بینیم وقتی این تلاش ها بی سرانجام می ماند چه اتفاقی
می افتد. ماویس در گذشته زیباترین دختر دبیرستان شهر Mercury ایالت
Minnesota بوده و حالا به کلان شهر Minneapolis نقل مکان کرده است. او صاحب
یک آپارتمان اشتراکی است و از راه نوشتن کتاب های داستانی با موضوع خون
آشام ها برای گروه مخاطبان بین 20 تا 40 سال (Young Adult) شهرتی هم کسب
کرده است. اهالی شهر زادگاهش Mercury، او را شخص فوق العاده موفقی می
دانند. البته چندین سال می شود که او را ندیده اند.
اما
لازم نیست برای دیدنش زیاد منتظر بمانند. در زندگی واقعی، ماویس تک و تنها
زندگی می کند، آپارتمانش مانند خوکدانی است، هر روز چند لیتر نوشابه ی
رژیمی را قلپ قلپ فرو می دهد و چندین پیک مشروب بوربن بالا می اندازد و به
نظر می رسد تا همین اواخر هم مجرد بوده و با کسی رابطه ای نداشته است. او
نامه ای از دوست پسر دوران دبیرستانش بادی اسلید (Patrick Wilson) دریافت
می کند. بادی و همسرش بت (Elizabeth Reaser) به تازگی بچه دار شده اند و
این هم عکسی از کوچولوی نازنین و دوست داشتنی. همین کار را تمام می کند.
ماویس سوار اتومبیل سیاه و تر و تمیز خود می شود، به سمت Mercury می راند و
قصد دارد در جشن خرید سیسمونی برای قدم نو رسیده/Baby shower شرکت کند. در
خیال او، اشتباه فاحشی پیش آمده است. بادی می خواست با او ازدواج کند، این
نوزاد بایستی فرزند او می بود و خب حالا به جهنم، هنوز برای راست و ریس
کردن کارها دیر نشده است!
پس
از فیلم موفق Juno ساخته ی سال 2007، Young Adult دومین تجربه ی همکاری
کارگردان و فیلمنامه نویس این فیلم، Jason Reitman و Diablo Cody است.
اینجا هم شخصیت اصلی یک زن است، اما جونو واقعاً دوست داشتنی بود اما به
نظر می رسد ماویس از تأثیر وحشتناکی که روی افراد می گذارد بی خبر باشد.
Patrick Wilson می بایست شرمندگی مؤدبانه ی بادی در انظار عمومی را تصویر
کند و این یکی از ظریف ترین چالش های پیش روی هر بازیگری ست. اگر ازدواج
کرده باشید و فرزندتان هم تازه به دنیا آمده باشد و یک شیردوش هم توی
دستتان باشد، در مقابل معشوقه ی قدیمی تان که بی خبر پشت در ظاهر شده و
توقع دارد به خاطر او دست از همه چیز بشوئید و همراهش به Minneapolis
بروید، چه واکنشی نشان می دهید؟
درک
رفتارها و توقعات غیر قابل قبول ماویس در فیلم Young Adult به نوعی زمینه
سازی نیازمند است. و فیلم هم هوشمندانه عمل می کند و شخصیت Matt Freehauf
(با بازی کمدین مشهور Patton Oswalt) را برای تأمین این قصد وارد داستان می
کند. مت و ماویس در دبیرستان ارتباطی با هم نداشته اند. ماویس به او می
گوید: "یادم آمد! تو همان پسرکی هستی که قربانی جرم نفرت محور/ hate crime
شده بودی!"
ماویس
اصلاً نزاکت ندارد. بله درست است، در دوران دبیرستان طی اقدامی خشونت بار
عده ای علیه همجنس بازان، مت تا دم مرگ رفته بود، هر چند که بعداً مشخص شد
او همجنس باز نیست. او هنوز در Mercury و با خواهرش زندگی می کند و دچا
روزمرگی و رکود شده است. تجربه ی گذشته اش باعث شده آدم هایی را که توسط
اجتماع طرد می شوند به خوبی درک کند و با دیدن ماویس فوراً متوجه می شود که
او در سراشیبی سقوط به سمت نابودی و اضمحلال قدم بر می دارد. چیزی که مت
می داند و ماویس به هیچ وجه متوجه آن نمی شود این است که بادی در کنار بت و
فرزندش کاملاً خوشبخت است و وقتی می بیند ماویس از دور سر می رسد اندامش
به رعشه می افتد.
می
توان گفت موفقیت فیلم در گرو بازی Patton Oswalt است. Charlize Theron از
ایفای نقش جانوری که همه را به چاپلوسی و تملق گفتن وادار می کند، به خوبی
بر می آید و Patrick Wilson هم توانسته در قالب شخص مهربانی که اصلاً دلش
نمی خواهد او را برنجاند جای بگیرد، اما تماشاگر به مدخلی برای ورود به
جریان فیلم احتیاج دارد، شخصیتی که بتوانیم با او همزاد پنداری کنیم، و
شخصیت مت با بازی Oswalt کاملاً انسانی، واقع بین، کنایه زن و دچار
نارضایتی از خود است. تنها اوست که حقیقت را به ماویس می گوید.
با
وجود اینکه Patton Oswalt تا به حال نقش های فرعی زیادی بازی کرده است،
این دومین نقش مهم و نسبتاً اصلی او در دنیای سینماست. بازی او در فیلم
Big Fan که سه، چهار سال پیش ساخته شد بی نظیر بود. این فیلم داستان آدم
به دردنخوری را روایت می کند که همه ی زندگی اش را پای تماشای فوتبال
گذاشته است و فکر می کند کسب عنوان یکی از "شنوندگان همیشگی" برنامه های
ورزشی رادیو افتخار بزرگی در زندگی اش محسوب می شود. Patton Oswalt بازیگر
منحصر به فردی است و وقتی در نقشی مناسب بازی می کند، به هیچ وجه نمیتوان
وی را نادیده گرفت. من گمان می کنم Jason Reitman و مسئول انتخاب بازیگران
این فیلم هر دو بازی او در Big Fan را دیده اند و برای بعضی جنبه های شخصیت
مت از آن الهام گرفته اند.
درباره
ی ماویس هم واقعیتی انکارنشدنی در میان است: او به نوشیدن الکل اعتیاد
دارد. طی یک مراسم شام خوردن مسخره در شهر زادگاهش به پدر و مادرش می گوید:
"به نظرم امکانش هست که الکلی شده باشم". هر کسی که چنین جمله ای را به
زبان می آورد قطعاً به خوبی می داند که الکلی است. اما افراد عادی (و بعضی
از منتقدانی که درباره ی این فیلم نوشته اند) نمی توانند اعتیاد به الکل را
فوراً تشخیص دهند. بر پایه ی آن چیزی که از مشروب خوردن های او در این
فیلم میبینیم، احتمالاً در تک تک صحنه های فیلم کم و بیش در حالت مستی به
سر می برد. مدام مشروب بوربن خالص و یک رنگ می خورد. در فیلم هایی که این
اواخر ساخته می شوند متوجه چیزی شده ام: دیگر کمتر پیش می آید که شخصی
نوشیدنی مخلوط بخورد. معمولاً یکی دو بند انگشت، و یا بیشتر مشروب خالص توی
لیوان ها دیده می شود.
اعتیاد
به الکل درباره ی خیلی از مشکلات ماویس توضیح می دهد: مجرد بودنش،
آپارتمان نامرتبش، گیر کردن در میانه ی نوشتن کتاب و ندانستن اینکه چطور
قصه را پیش ببرد، عدم شناخت و آگاهی از شخصیت خودش، انکار واقعیت، و رفتار
نامناسبش. Diablo Cody بسیار هوشمندانه عمل کرد که این فاکتور را هم در
داستانش گنجاند. بدون وجود چنین زمینه ای، تنها توجیه ممکن برای رفتارهای
ماویس، دیوانگی او بود! با وضع موجود، حتی در آخرین صحنه ی فیلم هم ماویس
من را به یاد آن گفته ی رئیس گتیز در فیلم همشهری کین (Citizen Kane) می
اندازد که به کین گفت:" تو بیشتر از این ها به درس عبرت احتیاج داری، و خب
چیزهای زیادی هم پیش می آیند که مایه ی عبرتت بشوند".
وقتی
بعد از تماشای Young Adult سالن سینما را ترک کردم، افکار مختلفی در ذهنم
بود. Jason Reitman با ساخت فیلم هایی مثل Thank You for Smoking، Juno و
Up in the Air کارنامه ی درخشانی از خود به جا گذاشته است. این فیلم ها
همگی فوق العاده بودند. وجود شخصیت ماویس باعث شده است که فیلم Young Adult
هم از لحاظ ساخت برای کارگردان، و هم از لحاظ پرداخت برای تماشاگر با
ظرایف و دشواری هایی همراه شود. وقتی کم کم درونمایه فیلم را درک کردم،
تازه متوجه شدم که این فیلم چقدر بی پروا و باشجاعت به بررسی شخصیت خود می
پردازد. از نظر من که اشکالی ندارد بعضی از قسمت های فیلم خنده دار هم
باشند.
منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 3.5 از 4)
مترجم : الهام بای
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی
A SERATION
راجر ایبرت این
فیلم ایرانی تا پیش از 27 ام ماه ژانویه در شیکاگو اکران نمی شود. فیلم
برنده ی جایزه ی خرس طلایی برلین شد و به تازگی هم توسط حلقه ی منتقدان
فیلم نیویورک، بهترین فیلم خارجی سال لقب گرفت. این فیلم مشخصاً از ویژگی
های ایرانی برخوردار است، اما به عقیده ی من هر چقدر فیلمی بیشتر به
تجربیات انسانی بپردازد، جهانی تر است. از سوی دیگر، به نظر می رسد فیلم
هایی که "برای همه" مناسبند، برای گروه خاصی از آدم ها ساخته نشده اند. در
این فیلم، طرح داستان که به راستی شایسته ی یک رمان ارزشمند است با تأثیر
حسی نمایشی ملودرام، همراه شده است. جدال و کوشش برای گرفتن حق حضانت
فرزند، چالشِ داشتن پدری آلزایمری، ریزه کاری های قانونی، و معمای پیچیده
ای که باید پاسخ حقیقی آن کشف شود، از مسائلی هستند که در این فیلم به آنها
پرداخته می شود. از نظر بازنمایی چندین روایت مختلف از یک اتفاق معین،
پیچیدگی فیلم در حد فیلم راشومون Rashomon است.
یک
زوج امروزی ایرانی در فکر مهاجرت به اروپا هستند تا برای دخترشان فرصت
زندگی آسوده تری ایجاد کنند. مادر خانواده قصد دارد هر چه زودتر برود. پدر
خانواده به دلیل بیماری آلزایمر پدرش و نیاز او به مراقبت، تعلل می کند.
در یکی از جلسات دادگاه زن به او می گوید: "اون حتی نمیدونه تو پسرشی!" و
شوهرش جواب می دهد:"ولی من که می دونم اون پدرمه". فکر می کنم بتوانیم
گفته های هر دو را درک کنیم و خودمان را در موقعیت آنها تصور کنیم. پرستار
مردی را برای نگهداری از پدر استخدام می کنند، اما او نمی تواند سر کار
خود حاضر شود و همسرش مخفیانه به جای او مشغول به کار می شود. دست زدن به
مردی غریبه بر خلاف اصول مذهبی زن است، اما آنها به درآمد این کار نیاز
دارند. این موضوع سرآغاز اتفاقاتی است که به ایجاد یک تنگنای اخلاقی شدید
منجر می شوند. درونمایه ی اصلی فیلم اصغر فرهادی حقیقت است و اینکه هنگامی
که تا حدودی از اصل واقعه با خبر هستیم اما آدم های مورد احترام ما بر سر
راست و دروغ آن اختلاف دارند، چه احساسی پیدا می کنیم. فیلم "جدایی نادر از سیمین" قطعاً یکی از آن شاهکارهای تماشایی خواهد بود که تا چند دهه ی بعد هم تماشاگران خود را پیدا خواهد کرد.
راجر ایبرت
مترجم: الهام بای
UNDERWORLD 4
منتقد : ریچارد کورلیس / تایم
در
این فیلم که قسمت چهارم سری فیلم های «دنیای ماوراء» Underworld محسوب می
شود، هم نوعان خون آشام کیت بکینسیل Kat Beckinsale و گرگ نماها که دشمن
آنها هستند، علیه گونه ی پلید دیگری می جنگند، یعنی انسان ها.
هر
وقت مدیران استودیو های فیلمسازی فکر کنند که برای حفظ موفقیت تولیداتشان
در گیشه بهتر است قبل از اکران عمومی هیچ نقد و بررسی خاصی درباره ی آن
فیلم نوشته نشود، حاضر نمی شوند فیلم را پیش از تاریخ اکران برای منتقدین
به نمایش بگذارند. به هر حال ما متوجه می شویم. در پیش گرفتن چنین روندی
معمولاً به این معنی است که فیلم مورد نظر فیلمی بی ارزش از کار در آمده
است. با این حساب فیلم «دنیای ماوراء: بیداری»Underworld Awakening -
چهارمین قسمت این سری که اولین آن سال 2003 ساخته شد و راوی حکایت دشمنی
ازلی میان خون آشام ها و لیکن ها (همان گرگ نماها) بود - پنج شنبه ی هفته ی
گذشته در میان دسته گل هایی که سعی در مخفی کردن حس شرم حامیان مالی آن
بودند، بالأخره به نمایش در آمد.
اما کمی غافلگیر کننده بود. بین
تمام فیلم هایی که تصمیم سازندگان آنها برای عدم نمایش پیش از موعد برای
منتقدین، نشانه ی کیفیت پائین آنها بوده، Underworld Awakening فیلم بسیار
خوبی به شمار می رود.
Kate Beckinsale
در فیلم «خیزش لیکن ها» Rise of the Lycans که مقدمه ای بود بر قسمت سوم
سری فیلم های Underworld، حضور نداشت و حالا در این قسمت مجدداً در نقش
خون آشام زیبارو، سلین ظاهر می شود. Kate Beckinsale جوان و با طراوتی که
دو دهه ی پیش توسط کنت برانا Kenneth Branagh از میان شاگردان «انجمن
هنرهای نمایشی دانشگاه آکسفورد» برای بازی در فیلم « هیاهوی بسیار برای
هیچ» Much Ado About Nothing برگزیده شد، حالا دیگر آن شور و حرارت سابق را
از دست داده و آنچه از خود به نمایش می گذارد زنی زیبا رو و سر سخت است. دیدن Beckinsale 38 ساله در نقش یک خون آشام واقعاً لذت بخش است، به خصوص اگر یکی از لیکن ها باشید.
واقعا
دیدن این زن چشم آبی با کت های بلند براق و گیسوانی که در جهت های مختلف
پیچ و تاب می خورند، هر چند به عنوان یک خون آشان، باز هم تجربه ای جذاب
است!
سلین
که به یکی از گونه های فرعی خون آشام ها به نام فرشتگان مرگ / Death
Dealers تعلق دارد، از قابلیت ها و مهارت های خاصی برخوردار است. او می
تواند انسان ها، گرگ ها و انسان های خفاش نما را در نبرد شکست دهد، می
تواند به راحتی از روی بام ساختمان های بلند بپرد و موقع فرود آمدن هم هیچ
بلایی سرش نیامده باشد، و حتی می تواند از رگبار شلیک های پی در پی گروهی
از پلیس های ابله و دست و پا چلفتی جان سالم به در ببرد. حتی یکی دیگر از
مأموران حفظ صلح مستقیم به پیشانی او شلیک می کند، اما پیشانی اش خراشی
سطحی برمی دارد و گلوله طوری پرت می شود بیرون که انگار مغز سلین هسته ی
هندوانه ای را تف کرده باشد! در همین حین سلین هم به حال عادی برگشته و با
تغذیه از خون مهاجم بخت برگشته، دلی از عزا درمی آورد. کمی بعد تر، وقتی
داشت از چاقوی ضامن دارش برای روشن کردن ماشین استفاده می کرد، یکی از
تماشاگرها فریاد زد: "با من ازدواج کن!"
در
فیلمنامه ی این اثر که شش نویسنده در نگارش آن نقش داشته اند (یکی از آنها
Len Wiseman، همسر Beckinsale و کارگردان قسمت اول Underworld است)، انسان
ها بالأخره متوجه حضور خون آشام ها و لیکن ها در میان خود شده اند و برای
ریشه کن کردن نسل آنها مصمم هستند. از آخرین باری که کسی سلین را دیده
دوازده سال می گذرد. او تمام این سالها به عنوان «سوژه ی شماره ی یک» در
آزمایشگاه دانشمند نابکاری به نام جکوب لین (با بازی Stephen Rea) به صورت
منجمد نگهداری می شده است. «سوژه ی شماره دو» دختری است به نام ایو (با
بازی India Eisley)، که سلین او را هم از محفظه ی یخی خارج می کند و همراه
خود به اقامتگاه خون آشام ها در زیر زمین های شهر می برد.
حضور
سرزده ی این دو زن، رئیس گروه توماس (با بازی Charles Dance) را آشفته می
کند. پسر توماس، دیوید (با بازی Theo James) توسط گونه ی خطرناکتری از لیکن
ها که دکتر لیک در آزمایشگاه خود پرورش داده کشته می شود و اینجاست که
سلین به روشی خارق العاده او را از نو زنده می کند و با اینکار دوستی و نظر
مثبت توماس را به دست می آورد. سلین شکم جسم بی جان دیوید را می شکافد و
دستش را درون حفره ی سینه ی او فرو می کند - نمایی از چشم انداز اندام های
داخلی او نشان داده می شود - و با حداکثر قدرت خود قلب او را ماساژ می دهد
تا جایی که بالأخره دوباره به کار می افتد.
فیلم
Underworld 4 در سطح فیلم اول این سری نیست، اما باز هم میان فیلم هایی که
در این هفته اکران شدند و قهرمان اصلی آن ها یک زن بود، بهترین مورد به
شمار می رود و به راحتی فیلم «غیر قابل کنترل» Haywire با نقش آفرینی Gina
Carano را پشت سر می گذارد. به نظر من، میان فیلم های دنباله داری که به
خون آشام ها و گرگ نما ها و اینجور موجودات می پردازند، «دنیای ماوراء»
Underworld نسبت به «افسانه گرگ و ميش» The Twilight Saga برتری دارد. Måns
Mårling و Björn Stein، دو کارگردان سوئدی فیلم که ساخت مشترک فیلم تریلر
«سرپناه» Shelter با بازی جولیان مور Julianne Moore را هم در پرونده ی خود
دارند، سبک اروپایی / Euroflash و ابتکاری خود را برای تولید این پروژه
نیز، به کار می بندند: سایه های نقره فام بر سر و روی بازیگران دیده می
شود، تکنیک لایو-اکشن و جلوه های گرافیک کامپیوتری CGI ماهرانه با یکدیگر
تلفیق شده اند، و اینطور به نظر می رسد که اکثر بازیگر ها جز Beckinsale
مدام در حال اخم کردن هستند.
علاوه بر این به کرّات شاهد صحنه های
شکستن شیشه و پاشیده شدن خون به اطراف هستیم که Mårling و Stein هر چند
دقیقه یکبار، برای اینکه تماشاگران در ازای اضافه بهای بلیط نمایش سه بعدی
فیلم هیجان بیشتری تجربه کنند، در فیلم گنجانده اند.
نقطه
ی اوج فیلم در انبار زیرزمینی آزمایشگاه دکتر لیک شکل می گیرد و شامل چهار
نبرد مجزّاست که در هر کدام یکی از شخصیت های مثبت زن یا مرد در برابر یکی
از لیکن های شروری که هورمون هایشان دستکاری شده و رشد غیر عادی داشته
اند، به مبارزه می پردازند. مبارزات چهارگانه ی میان این هشت نفر آنچنان
هوشمندانه طرح ریزی شده که دیگر مثل یکی از نماهای اولیه ی فیلم، مخاطب را
آزار نمی دهد. در نمای مورد نظر شاهد جنازه ای هستیم که از ارتفاع زیادی بر
روی سقف یک ماشین پرتاب شده است. این نما که از یک فیلم پلیسی محصول کشور
هنگ کنگ به نام «اعمال شيطانی» Infernal Affairs - فیلم The Departed
بازسازی همین فیلم بود که البته نتوانست به جایگاه موفق آن دست پیدا کند-
تقلید شده است، در نهایت از پس انتقال فضای هیجانی خود بر می آید.
اینکه
بحث ما به تعریف چند لحظه ی کوتاه زد و خوردهای سنگین و تصادف های ماشین
ختم شده است، شاید بیانگر این باشد که نباید توقع داشته باشیم فیلم
Underworld Awakening، مانند نمایشنامه ی کلاسیک «بیداری بهار» Spring
Awakening تأثیرگذار باشد. این فیلم جز کشاندن مخاطب به سالن های سینما
هدفی را دنبال نمی کند. اما می تواند تفاوت میان دو نوع خاص از فیلم های
اکشن را نشان دهد: اکشن هایی مانند فیلم ارجح منتقدین Haywire، که کارگردان
آن Steven Soderbergh پیش از این برنده ی جایزه ی اسکار بوده است اما توجه
چندانی به جریان داستان و حفظ پیوستگی عناصر داستانی نشان نمی دهد، و فیلم
هایی مانند Underworld که ساخت آنها از انسجام و یکپارچگی لازم برخوردار
است. اولی فیلمی پر ادّعا اما کوته فکرانه است و دومی فیلم ساده ای ست
که هوشمندانه ساخته شده است. من شخصاً لذت بردن از ویژگی های هوشمندانه ی
یک فیلم خون آشامی بی ادّعا و سرگرم کننده را ترجیح می دهم.
منتقد : ریچارد کورلیس / تایم
مترجم : الهام بای
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی
EXTEMELY LOUD AND INCREDIBLY CLOS (به شدت بلند و بسیار نزدیک)
منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3.5 از 4)
به
دلایل مختلف، تعداد کمی از فیلمهایی که تا کنون در مورد یازده سپتامبر
ساخته شده، کیفیت قابل قبولی داشته اند. شاید به این خاطر باشد که حادثه
بسیار تازه است و زخمهای ناشی از آن هنوز کهنه نشده. یا شاید به این علت
است که فیلمسازان میترسند با اشتباهی به همان سرنوشت فیلم "مرا بخاطر
بیاور" دچار شوند. فیلمی که متهم شده بود که از حوادث یازده سپتامبر برای
جلب مخاطب، سوء استفاده کرده است. اما "به شدت بلند و بسیار نزدیک" که
اقتباسی است از رمانی نوشته Janathan Safran Foer، با کارگردانی Stephen
Daldry فیلمی احساسی و قدرتمند را نتیجه داده است که بدون سوء استفاده از
آن حادثه تلخ، یادش را به خوبی زنده میکند.
"به
شدت بلند و بسیار نزدیک" مستقیماً به یازده سپتامبر نمیپردازد. کاری به
تروریسم و تروریستها ندارد و واکنش آمریکا و دیگر کشورهای جهان در قبال آن
برایش مهم نیست. در عوض روایتگر داستانی ساده و انسانی در مورد رابطه پدر و
پسری در نیویورک است. داستانی که در کنار ماجراهایی دیگر تحت الشعاع
بحثهای سیاسی قرار گرفتند و فراموش شدند. دردی که هربار هنگام خوردن شام
روز عید با دیدن صندلی خالی پدر برای دیگر اعضای خانواده تازه میشود. بله،
داستان فیلم در مورد از دست دادن و تلاش برای غلبه در آلام ناشی از آن است.
از دست دادن پدر، یک رابطه احساسی قوی و همه چیزهایی که قرار بود با هم
تجربه اش کنند.
فیلم
با توجه به عناصر موجود در آن میتوانست بسیار خسته کننده و ملال آور باشد.
اما به خاطر ساختار روایی اش (به تصویر کشیدن حادثه یازده سپتامبر به صورت
فلاش بک) و طنز خفیفی که در آن وجود دارد، "به شدت بلند و بسیار نزدیک"
تبدیل به اثری قابل هضم و تاثیر گذار شده است. بطوریکه ممکن است اشک را از
چشمانتان سرازیر کند ولی بعد از خروج از سینما، این حس تألم را با خود به
خانه نخواهید برد. در واقع حس خواشایندی که قهرمان داستان پس از چیره شدن
بر مشکلات و اتقاق ناگواری که برایش افتاده است دارد، در پایان فیلم به
تماشاگر نیز منتقل میشود.
اگر
تماشاگر بدبینی باشید، شاید با یک نگاه به اسامی بازیگران مطرح فیلم یعنی
Tom Hanks و Sandra Bullock، با خود فکر کنید که این هم یک فیلم احساسی و
گریه آور دیگر است که میخواهد اسکار امسال را تصاحب کند. درست هم هست. چنین
بازیگران و موضوعی تکراری برای یک فیلم، هم تماشاگر را به اشتباه می
اندازد و هم برای سازندگان آن مفید نیست. Tom Hanks و Sandra Bullock با
وجود بزرگی نامشان، در نقشهای اصلی ظاهر نمیشوند. در واقع، Hanks پدری است
که در ابتدای فیلم مرده است و تصاویری که از او میبینیم، فلاش بکهایی هستند
که گذشته را روایت میکنند. در عوض، Max von Sydow بازیگر قابل احترام
دیگری که نقشی مکمل دارد، بیشتر بر روی پرده سینما ظاهر میشود. اما گذشته
از همه اینها، فیلم را میتوان متعلق به Thomas Horn جوان دانست که برای
اولین بار در یک فیلم ظاهر میشود. شخصیتی که او بازی میکند (یعنی اسکار
شل)، در کانون توجه فیلم بوده و تقریباً سکانسی نیست که او را بر روی پرده
نبینیم.
ولی
اسکار یک بچه نه ساله معمولی نیست. پسری است باهوش و با سروزبان است که
فتارش بیشتر از سنش بنظر میرسد. اما متاسفانه در مواجهه با موقعیتهای
اجتماعی مختلف با مشکل روبروست و نمیتواند احساساتس را کنترل کند و این
باعث میشود اجتماع برایش به محیطی هراس انگیز تبدیل شود. پدرش (با بازی
Hanks) متعقد است که او از سندرم آسپبرگر رنج میشود ولی آزمایشات این موضوع
را کاملاً تایید نمیکنند. در هر صورت، قهرمان داستان ما با بچه های که
معمولاً در فیلمها بازی میکنند فرق دارد. آنقدر خوشگل نیست که بخواهید لپش
را بکشید و آنقدر نفرت انگیز نیست که بخواهید او را بزنید! شخصیتی است
کاملاً ملموس که بارهای در جامعه آن را دیده اید. شخصیتی که "به شدت بلند و
بسیار نزدیک"، نیویورک سالهای 2001 – 2002 را از نگاه او به تصویر کشیده
است.
موضوعی
عجیب و غیرعادی در مورد خانواده شل وجود ندارد. توماس پدر خانواده جواهر
فروشی است که عاشق پسرش است و تا حدی که مشغله زندگی به او اجازه میدهد،
وقتش را با وی میگذراند. او همسرش (با بازی Bullock) را دوست دارد و همسرش
نیز خود را وقف پسر و شوهرش کرده است. مادر پیر توماس (با بازی Zoe
Caldwell) در ساختمانی در همسایگی آنها زندگی میکند و با اسکار از طریق
واکی- تاکی در ارتباط است. تا اینکه در حالی که پدر اسکار در طبقه 105 ام
ساختمان شمالی برجهای دوقلو در جلسه ای حضور دارد، حادثه یازده سپتامبر
اتفاق میافتد و وی موفق نمیشود خود را نجات دهد. ولی با این وجود 6 پیام
تلفی بین ساعات 8:56 تا 10:27 برای تلفن منزلش میگذارد.
یک
سال بعد، هنگامیکه اسکار با عجله در حال گشتن کمد پدرش است، کلیدی مخفی
پیدا میکند. او معتقد است که با گشتن در شهر و پیدا کردن قفلی که با این
کلید باز میشود، چیزی مهم را از پدرش یاد خواهد گرفت و یادگاری همیشگی از
وی برایش باقی خواهد ماند. تصمیمی که باعث میشود پایش به تمامی پنچ منطقه
نیویورک کشیده شود. البته در این ماجراجویی مستجر مادر بزرگش (با بازی von
Sydow، پیرمردی که توانایی صحبت کردن ندارد) نیز او را همرامی میکند. با
وجود اینکه دستیابی به هدفی که اسکار به دنبالش است، غیر ممکن بنظر میرسد،
اما او مصمم دنبال کار را میگیرد و در این راه از درسهایی که از پدرش
آموخته، برای غلبه بر مشکلات استفاده میکند.
در
فیلم از حادثه یازده سپتامبر بدون آنکه مورد سوء استفاده قرار گیرد، با
احترام یاد میشود. با خود رویداد و پیامدهایش هوشمندانه برخورد میشوند و
کارگردان بدون آنکه بخواهد آن را بازسازی یا از تصاویر ساختمانهای تخریب
شده استفاده کند، تنها نگاهی گذرا و غیر مستقیم به آن میاندازد. هرچند جای
سوال که آیا بستگان قربانیان یازده سپتامبر میتوانند این صحنه های دوباره
نگاه کنند ولی به "شدت بلند و بسیار نزدیک" سعی دارد هیچ خاطره ای از آن
روزها زنده نکند و بی دلیل پی شان را نگیرد.
با
این وجود روایت فیلم چیزی متفاوت از فیلمهای جاده ای نیست، یعنی خود سفر و
ماجراهای آن مهمتر از مقصد و هدف مسافرت هستند. بطوریکه "به شدت بلند و
بسیار نزدیک" به هیچ عنوان قصد ندارد سرانجام ماجراحویی اسکار را نشان دهد،
بلکه در طول این سفر شهری شاهد آن هستیم که او چیزهایی بسیاری در مورد
خودش، پدرش و همشهریانش میاموزد. در مواجهه با افراد مختلف، با او گاه با
مهربانی برخورد میشود و گاه با عصبانیت و بدخلقی. اسکار، مادر و مستجر مادر
بزرگش را به نحوی دیگر میشناسد و یاد میگیرد که چگونه بر ترسهایش غلبه کند
و آن چیزی شود که پدرش به او افتخار میکند.
Daldry
کارگردان اثر با The Reader و این فیلم نشان داده است که سوژه قرار دادن
موضوعات بزرگ یا استفاده از بازیگران مطرح تاثیر منفی بر کارش نمیگذارند.
او دو بازیگر معروف را بکار گرفته ولی به هیچ عنوان آنها را به ستاره فیلم
تبدیل نمیکند. آنها تنها شخصیتهایی هستند که حضورشان خللی در توجه تماشاگر
به موضوع اصلی داستان وارد نمیاورد. در واقع آنها Tom Hank و Sandra
Bullock نیستند. تنها پدر و مادرند.
ترکیب
کارگردانی Daldry ، فیلمنامه نویسی Eric Roth و بازی Horn تصویری بینظیر
از چگونگی دیدن واقعیت پیرامون از نگاه یک کودک را ارائه میکند. نگاهی که
کاملاً با دید که فرد بالغ متفاوت است. تماشاگر میتواند تمامی دردها و
مشکلاتی را که اسکار حس میکند، تجربه کند. چیزهایی (مانند سوار شدن در
مترو) که بزرگسالان خیلی راحت از کنارشان عبور میکنند برای یک کودک چالشس
سخت است که او سعی میکند با درایت از پسشان برآید.
بسیاری
از فیلمها سعی در بازی با احساسات تماشاگر دارند. اگر نتوانند این کار را
انجام دهند، حاصل کار سرد و خسته کننده میشود و اگر زیاده روی کنند، حاصل
ملودرامی بی منطق میشود. در واقع وقتی تماشاگر پی ببرد که با احساساتش بازی
شده، همان زمان است که فیلم شکست خورده است. اما "به شدت بلند و بسیار
نزدیک" Darldry، تعادل را حفظ میکند. تنها تلنگری به قلبتان میزند بدون
آنکه فکرتان را آشفته کند. سختی رسیدن به این نقطه تعادل نباید دست کم
گرفته شود و موفقیت کارگردان در رسیدن به آن نشان دهنده قدرت ساختار روایی و
پیام نهایی فیلم خواهد بود.
منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3.5 از 4)
مترجم : بهروز آقاخانیان
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی
|